یه خونه بدون بزرگتر هیچه.وقتی پدر نباشه.مادر نباشه .این"نبودن" برای من تو تخیل هم نمیگنجه که زیاد باشه،که الهی من نباشم و دنیام نباشه. من الان شدم مثه وقتی که سوم دبستان بودم.وقتی بابا ماموریت میرفت و من با اینکه قول عروسک و کلی سوغاتی میداد،از سر شب میرفتم زیر پتو و تا میتونستم گریه میکردم.اون موقع هایی که میگفتن چند روزه میره و زودی میاد و خودش تلفنی میگفت گریه نکنم،اما من بچه تر این حرفا بودم. شاید گم شدن در خاطرات
اگر برای ابد هوای دیدن تو...
تویی غنی و منم خوشه چین خدای کریم...
نباشه ,هایی ,میگفتن ,روزه ,زودی ,میره ,اون موقع ,میکردم اون ,گریه میکردم ,میتونستم گریه ,موقع هایی
درباره این سایت